سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین شعرهایم را برای تو می گویم ای سپیده تر از همه شعرهایم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

کـجـا مـیـرویـم؟

 

دلـخـوش از آنـیـم کـه حـج مـیـرویـم

غـافـل از آنـیـم کـه کـج مـیـرویـم

کـعـبـه بـه دیـدار خـدا مـیـرویـم

او کـه هـمـیـنـجـاسـت ، کـجـا مـیـرویـم؟

حـج بـخـدا جـز بـه دل پـاک نـیـسـت

شـسـتـن غـم از دل غـمـنـاک نـیـسـت

دیـن کـه بـه تـسـبـیـح و سـر و ریـش نـیـسـت

هـرکـه عـلـی گـفـت کـه درویـش نـیـسـت

صـبـح بـه صـبـح در پـی مـکـر و فـریـب

شـب هـمـه شـب نـالـه و أمـّـن یـُـجـیـب


خدا آمد و توی قلبم نشست

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است


یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
"برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم"


سیب قرمز

 

سلام این نوشته ادامه نوشته قبلیم هست جواب فروغ فرخ زاد به حمید مصدق ...با تشکر از خانم دهقان

من به تو خندیدم

چون که میدانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خاصلانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت : برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام

حیرت بغض تو تکرار کنان

میدهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


سیب

 

 تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم:
((که چرا
باغچه ی کوچک ما
سیب نداشت؟!...))

 
شاعر: حمید مصدق