سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین شعرهایم را برای تو می گویم ای سپیده تر از همه شعرهایم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

من از آندوسکوپی نمیترسم

سلام همه ماجرا از اون روزی شروع شد که دلم شروع کرد به درد گرفتن .....تا یه غذای نفخ آور مثل ترشی یا قرمه سبزی یا لواشک میخوردم دل و روده و معده و خلاصه همه چیم با همدیگه شروع میکردن به دردگرفتن حتی چند روز هم به خاطر این مریضیم مجبور شدم مرخصی بگیرم.....به نصیحت خانواده و دوستان تصمیم گرفتم برم پیش دکتر ببینم چمه....خدا بگم چی کار کنه این یدالله رو....همکارمو میگم تا فهمید من میخوام برم دکتر شروع کرد  آیه یاس خوندن.....آخه اونم مثل من معدش درد میکرد وقتی رفته بود دکتر , دکتره بهش گفته بود باید آندوسکوپی کنی ...خلاصه یدالله هم رفته بود آندوسکوپی کرده بود ....یدالله به من گفت مهرداد اگه بری دکتر حتما باید بری آندوسکوپی کنی...منم گفتم خب میرم مگه چیه؟.... یدالله یه لبخندی کرد و گفت زهی خیال باطل فکر کردی آندوسکوپی به همین راحتیاس ؟ گفتم مگه آندوسکوپی چجوریه.....یه خنده خرکی دیگه کرد و گفت یه لوله 1 متری رو از دهن میکنن تو دلت تا چند تا عکس بگیرن , خیلی خیلی ترسناک هست .....منم که رنگم پریده بود گفتم نه بابا!!!!!!!! فکر کنم معدم داره خوب میشه ...گفت نه تو حتما باید بری آندوسکپی , خلاصه سرتو رو درد نیارم من فرداش رفتم دکتر ......نفر جلویی من هم آندوسکوپی داشت , منشی مطب به من گفت وایسا دم در تا مریض اومد بیرون تو برو تو..... به خانومه گفتم ببخشید آندوسکوپی درد داره گفت به خودت بستگی داره  ..خیلی استرس داشتم همینجوری بیرون در وایساده بودم که یه دفعه صدای اون مریضه که داشت آندوسکوپی میشد رفت بالا , شروع کرد به ناله کردن با صدای بلند , من داشتم غش میکردم همچین فریادی میکرد انگار دارن تنه درخت میکنن تو حلقومش ...هرچی اون بیشتر داد میزد من بیشتر میترسیدم....بعد از چند دقیقه صداش قطع شد , تو دلم گفتم نکنه بیهوش شده باشه....بعد از چند دقیقه در اطاق باز شد و اون مریضه اومد بیرون قیافش قرمز شده بود  ,یه دفعه خانوم منشی گفت بفرمایید نوبت شماست منو میگی انگار دارن میفرستنم جهنم 100 تا صلوات نظر کردم و رفتم تو...دکتره  یه ماده بی حس کننده به گلوم زد و همونطور که یدالله گفته بود یه لوله کرد تو دهنم البته هم طولش کمتر از اون چیزی بود که یدالله گفته بود و هم اینکه اصلا درد نداشت فقط حالت تهوع بهم دست میداد خلاصه الان که خدمت شمام هم معده و دلم دیگه درد نمیکنه و هم دیگه از آندوسکپی نمیترسم 


کـجـا مـیـرویـم؟

 

دلـخـوش از آنـیـم کـه حـج مـیـرویـم

غـافـل از آنـیـم کـه کـج مـیـرویـم

کـعـبـه بـه دیـدار خـدا مـیـرویـم

او کـه هـمـیـنـجـاسـت ، کـجـا مـیـرویـم؟

حـج بـخـدا جـز بـه دل پـاک نـیـسـت

شـسـتـن غـم از دل غـمـنـاک نـیـسـت

دیـن کـه بـه تـسـبـیـح و سـر و ریـش نـیـسـت

هـرکـه عـلـی گـفـت کـه درویـش نـیـسـت

صـبـح بـه صـبـح در پـی مـکـر و فـریـب

شـب هـمـه شـب نـالـه و أمـّـن یـُـجـیـب


خدا آمد و توی قلبم نشست

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است


یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
"برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم"


سیب قرمز

 

سلام این نوشته ادامه نوشته قبلیم هست جواب فروغ فرخ زاد به حمید مصدق ...با تشکر از خانم دهقان

من به تو خندیدم

چون که میدانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خاصلانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت : برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام

حیرت بغض تو تکرار کنان

میدهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


سیب

 

 تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم:
((که چرا
باغچه ی کوچک ما
سیب نداشت؟!...))

 
شاعر: حمید مصدق