داستان دختر صادق و پاک
یکی بود یکی نبود ، پادشاهی بود که می خواست ازدواج کنه و برای انتخاب همسر آینده خودش ، تمام دختران رو جمع کرد و به همه مقداری دانه گل داد و گفت هر کس زیباترین گل و خوشبوترین گل رو پرورش بده و برای من بیاره بی شک همسر آینده منه از میان دخترها ، دختری بود که سالها در دربار پادشاه کار کرده بود ، این دختر ، عاشق پادشاه بود اون هم مثل هر دختر دیگه ای دانه های گلی رو که از پادشاه گرفته بود ، در گلدانی کاشت و هر روز با عشق وعلاقه بسیار از گل مراقبت می کرد با تمام رسیدگی دختر ، به طور مداوم و شب و روز ، گلها بعد از مدت کوتاهی پژمرد و خشک شد روز موعود فرا رسید ، مادر دختر ، که ازعلاقه دخترش به پادشاه باخبر بودبه دخترش گفت : این گل پژمرده شده ، پس نیازی نیست امروز به قصر بری دختر به مادر گفت ، اجازه بدید ،به بهانه بردن گلدان وارد قصر بشم و برای آخرین بار پادشاه رو ببینم دختر گلدان رو برداشت و به طرف قصر رفت ، وقتی وارد قصر شد دید تمام قصر پر از گلهای زیبا و خوشبویی است اما گلدان او در میان آن همه گل زیبا وخوشبو ، خشک و بی رنگ و رو بود با ناامیدی وخجالت بسیار گلدان رو کنار بقیه گلدانها گذاشت و منتظر ورود پادشاه شد ...وقتی پادشاه وارد شد و نگاهی کلی به تمام گلها انداخت از میان تمام گلها گلدان خشک دختر توجه پادشاه رو به خودش جلب کرد پادشاه به طرف گل پژمرده رفت و گفت ، صاحب این گلدان همسر آینده من است ...همه دختران تعجب کردن ، وقتی از پادشاه سوال شدچرا ، از بین این همه گل زیبا ، تنها به یک گل پژمرده و گلدان خشک شده نظر کردید مگر شما نگفتید زیباترین گل را هر کس پرورش دهد همسر آینده شما خواهد شد ؟پادشاه پاسخ داد دانه های گلی که من به تمام دخترها دادم دانه های یک گل و همه دانه های خراب بود که هیچ وقت به گل زیبا و خوشبویی تبدیل نمی شد من می خواستم از میان دختران ، دختری را به همسری خود بپذیرم که صداقت و راستیش به من اثبات شود و تنها صاحب این گلدان خشک ، همسر صادق و راستین من است بعد از آن روز دختر و پادشاه با هم ازدواج کردند و در کنار هم برای سالهای سال زندگی خوب وخوشی را گذراندند صداقت و پاکی دختر باعث شد سرنوشتش عوض بشه
و سالهای سال ملکه قصری بشه که هر دختری آرزوش بود