سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین شعرهایم را برای تو می گویم ای سپیده تر از همه شعرهایم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

با عشق

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

متنی زیبا و آرامش دهنده از سوی خداوند برای ما

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم :وجعلنا نومکم سباتا(ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...


                  با عشق !


در جستجوی عشق

کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن » و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید. پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن » و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده » و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید. کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم »، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد. ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!


زندگی قشنگ

سلام .....به نظر تو چه زندگی قشنگ هست؟ یکی قشنگ بودن زندگی رو تو بدست آوردن پول میدونه و یکی تو بدست آوردن شهرت همینطور افراد دیگه برای بدست آوردن چیزایی تلاش میکنن که به نظر خودشون مهمترین هستند از این موارد میشه به زیبایی ، محبوبیت ، مدرک تحصیلی ، جایگاه خانوادگی ، آسایش  اشاره کرد خیلی ها هم پا رو فراتر گذاشتند و بدست آوردن عشق رو اساس یک زندگی قشنگ میدونند البته عشق از دیدگاه خودشون ........به نظر من یه زندگی وقتی قشنگ میشه که هدف داشته باشی و مهمتر از اون زندگی وقتی آرامش بخش میشه که بدونی هدفت تو رو به بالاترین جایگاه میرسونه و مطمئن باشی که تو انتخاب هدفت کوچکترین اشتباهی نکردی ..... از مواردی که در بالا به عنوان معیارهای مختلف افراد برای زندگی قشنگ گفتم فقط چندتاشون هستند که واقعا این خاصیت رو دارند .... به نظر من زندگی وقتی  قشنگ هست که هدفت پایدار باشه وقتی خوب نگاه میکنیم میبینیم پول ، شهرت ،زیبایی ، محبوبیت ، مدرک تحصیلی ، جایگاه خانوادگی ، و آسایش معیارهایی هستند که قدرت این رو دارند که در یه زمان مشخص زندگی افراد رو قشنگ کنند ولی خاصیت خیلی مهمی که این معیارها ندارند اینکه پایدار نیستند......پس میریم سراغ معیار عشق ....چیزی که خیلی ها به دنبالش هستند ....به نظر من عشق تمام ویژگیهای یک هدف خوب رو داره به شرطیکه عشقت زمینی نباشه واگر هم زمینی باشه برای رسیدن به بالاترین هدف یعنی عشق به ذات خداوند مهربان باشه ....زیباترین و قشنگترین زندگی ها رو کسایی دارند که عاشق خدا هستند .....عشق به خدا برای داشتن زندگی بهتر رازی هست که خیلی ها اون رو نمیدونند و یا خیلی ها اون رو باور نکردند .....مهم این نیست که گذشته من و تو چجوری بوده ....مهم اینکه زندگی قشنگی رو بخوای و هدفت رو درست انتخاب کنی


من اشتباه میکنم ؟

سلام .....خسته نباشی.....امروز اومدم گلایه کنم البته نه از گرونی نه از گرمی هوا نه از تحریمهای ایران نه از گرونی کرایه خونه ها نه از بیکاری و نه از این جور چیزا اومدم گلایه کنم از خودمون....آره از خودم و از خودت ....به خاطر چی؟ ....به خاطر اینکه فراموشکار شدیم ....البته منظورم از فراموشکاری فراموش کردن دوستهای قدیمی هست ...دوستهایی که یه روزایی بهترین لحظاتمون رو رقم زدن ولی حالا فقط ازشون یه شماره تلفون مونده که رو موبایلامون ذخیره شده....واقعا چه اتفاقی واسه ذهن ما آدما داره میوفته ؟ چرا اینقدر زود دوستهای خوب فراموش میشن چرا ما اینجوری شدیم؟ چرا از همه توقعمون بالا هست؟ چرا دلمون میخواد همه به ما زنگ بزنن ولی ما خودمون به هیچ کی زنگ نمیزنیم که حالشو بپرسیم ....چرا اون خنده های قدیمی و اون خاطره های ناب جاشو به دل مشغولی های زود گذر و بی ارزش داده چرا ؟ کاشکی یکی بود جوابای سوالامو میداد! چند روز پیش یکی از دوستهای قدیمی من بهم زنگ زد خیلی خیلی خوشحال شدم ..... بعد از اینکه از هم احوالپرسی کردیم و کمی از خاطره های قدیم رو مرور کردیم کم کم از لابلای حرفاش فهمیدم از من چیزی میخواد و فقط به خاطر این که میدونسته من میتونم مشکلشو حل کنم با من تماس گرفته نه به خاطر خودم و نه به خاطر خودش .....جالب تر اینجا هست که بدونید اون چیزی که دوستم از من میخواست فقط یه سی دی آنتی ویروس بود ..... ای کاش خیلی وقت پیش به دوستم میگفتم من به غیر از سی دی انتی ویروس سی دی های دیگه هم دارم شاید حداقل به خاطر اونها به من یه زنگی میزد ......بگذریم ....زمونه بی وفا شده .....زخمهای گنده رو کسایی به آدم میزنن که یه روزهایی بهترین بودند ...و این منو اذیت میکنه ....یا علی


خدا سلام رساند و گفت

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
 فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!